باور(داستان کوتاه)
نوشته :غلامعباس حسینی دانش آموز کلاس سوم ادبیات وعلوم انسانی
آزمون کنکور چند روزی می شود که به پایان رسیده و علی پس از ماه ها تلاش دست از مطالعه برداشته است و استراحت می کند.
در یک روز گرم تابستانی در حالی که علی خواب است؛ تلفن همراهش زنگ می خورد:
- الو
- الو ، سلام
- سلام ، شایان تو هستی؟!!
- وا علی خوابی ؟ چه وقته خوابه ؟؟؟
- آره خب ، کاری داشتی زنگ زدی؟
- آره ، آره ؛ راستی علی ! حالا که از دست کنکور راحت شدیم ، من قصد دارم یه سفر برم شمال که هم خستگی این چند وقت از بین بره هم یه حال و هوایی عوض کرده باشم.
- خب اینا چه ربطی به من داره ؟
- ای بابا ! هنوز خوابیا. می خوام باهم بریم. تنهایی که مزه نمیده.می یای؟
- اومدن رو که می یام اما اجازه پدر و مادرم شرطه.
- باشه. شب خبرش رو بده. خداحافظ.
- خداحافظ.
شب:
- علی پسرم ، چرا غذا نمیخوری؟!
- شایان می خواد بره شمال به منم پیشنهاد داده که همسفرش بشم. اما من گقتم باید قبلش اجازه ی پدر ومادرم رو بگیرم. حالا شما اجازه می دین؟
- چرا که نه. بله پسرم اجازه ی من رو داری.
- مامان شما چی؟ اجازه هست؟
- خب وقتی پدرت اجازه می ده، من مگه می تونم اجازه ندم. برو پسرم. خستگی این چند وقت رو در بیار و با روحیه ای عالی برای شروع دانشگاهت برگرد.
علی ، بعد از گرفتن اجازه ی پدر و مادر خود ، با شایان تماس گرفت و قرار گذاشتند که فردای همان روز بعد از طلوع آفتاب حرکت کنند.
- زود باش علی الآن شایان می رسه.
- باشه مامان. دارم چک می کنم همه چیز رو برداشتم.
- وای ! صدای زنگ در اومد. شایان رسید. پسرم وقته رفتنه.
- اومدم مامان.
- بیا پسرم از زیر قرآآآآن رد شو ...
علی از پدر و مادرش خداحافظی کرد و برای آغاز سفر از خانه خارج شد.
- سلام.
- سلام شایان. ببخشید معطل شدی.
- خواهش می کنم. زود باش بریم. ماشین سر کوچه پارکه.
- چی ماشین؟ کدوم ماشین؟
- ماشین بابام رو قرض گرفتم. نمی خواستی که با اتوبوس بریم؟!
- چرا. اما حالا که ماشین جور شده چه بهتر. راستی مگه تو راه رو بلدی؟
- معلومه که بلدم. هزار بار این راه رو رفتم و برگشتم.
- خیالم راحت شد. آخه از کرمان تا شمال خیلی راه هست.
- نگران نباش. بیا بریم.
و سفر این دو دوست آغاز شد. پس از چند ساعت پیمودن راه و دور شدن از شهر، علی رو به شایان گفت:
- شایان خواهش می کنم ، یه جا بایست.
- چرا علی ، چیزی شده ؟حالت بده ؟؟؟
- نه ، نه ، ظهر شده ، می خوام نماز بخونم.
- اوه پسر اینجا هم دست بر نمی داری؟ الآن وسط بیابون کجا نگه دارم؟!
- شایان جان ، خواهش کردم. قول می دم زود بخونم.
- باشه بفرما. برو پایین و نمازت رو بخون.
- ممنون، تو نمی خونی؟
- من؟ نه. یعنی فعلاً نه. می دونی سرم یکم درد می کنه، نمی تونم جا به جا بشم.
- باشه. هر جور راحتی.
علی با خلوصی عاشقانه غرق خواندن نمازش بود و شایان متعجب و متحیر غرق نگاه کردن نماز خواندن علی. برای شایان سؤال هایی پیش آمده بود، اما پس از اتمام نمازِ علی، چیزی به روی خود نیاورد و به راه خود ادامه دادند.
چند ساعتی گذشته بود که ناگهان هر دوی آنها متوجه چیز عجیبی شدند:
- شایان اون چیه که داره سمت ما می یاد؟
- نمی دونم. اما خیلی بزرگه.
- داره با سرعت نزدیک می شه.
- ای وای علی! این تو طوفان شن هست.
- حالا چی می شه؟
- باید همین جا صبر کنیم تا طوفان تموم بشه.
- یا فاطمه زهرا ، خودت کمکمون کن.
چند دقیقه بعد ؛ سکوتی هولناک تمام فضا را فرا گرفته است و همه چیز به یک باره تغییر کرده بود. طوفان جاده را با شن و ماسه پوشانده است و هیچ مسیری پیدا نیست.
- شایان ، شایان! تو خوبی؟؟؟
- آره خوبم. ای وای ! جاده رو ببین ناپدید شده !
- زود باش زنگ بزن به یکی کمک بخواه.
- راست گفتی. الآن زنگ می زنم امداد بیاد.
- خب چیه؟! چرا زنگ نمی زنی؟
- علی گوشیم آنتن نمی ده. از تو آنتن داره؟
- ای بابا. نه از منم قطع شده.
- بد بخت شدیم. وسط بیابون گیر افتادیم.
علی و شایان بدون آب و غذای کافی گرفتار غول بی رحم بیابان شده بودند. خورشید هم که تاب دیدن این واقعه را نداشت؛ کم کم غروب کرد.
- چی شده علی؟ چرا از ماشین می ری پایین؟ خطرناکه نرو.
- نترس، وقته نماز هستش. میخوام نماز بخونم.
- عجبا ! جای این که بشینی فک کنی چجوری از این جا خلاص بشیم میخوای نماز بخونی.
- به چی فک کنم؟ اتفاقی هست که افتاده. الآن تنها یه راه برامون مونده.
- چه راهی؟
- توکل.
علی مشغول نماز خواندن شد اما شایان نمی توانست درک کند علی به چه چیزی دل بسته است و چگونه می تواند آن قدر آرام باشد.
چند ساعتی از غروب گذشته است. به پیشنهاد علی برای فرار از سرمای شدید شب کویر و در امان ماندن از هجوم حیوانات وحشی کنار ماشین آتش روشن کردند. و اندک آب و غذایی که داشتند را جیره بندی کردند و در کنار آتش به خوردن سهم غذای آن شب شان پرداختند.
- علی چندتا سؤال ازت دارم.
- بپرس.
- تو چطور می تونی در چنین شرایطی این جوری آروم باشی؟!
- چون من یه دوست دارم که نمی زاره نگران و بی قرار بشم. حتی در سخت ترین شرایط.
- دوست؟ منظورت منم؟ نه بابا. من که خودم دارم از ترس می میرم.
- نه ، منظورم تو نبودی.
- من نیستم؟!! پس اون کیه؟ بدون من و تو که کس دیگه ای اینجا نیست.
- چرا هست. اون همین جاست. کنار من و تو.
- علی داری منو می ترسونی! اینجا کسی نیست.
- شایان جان حواست کجاست. منظورم خداس.
- خدا ؟! آره . از ترس اصلاً حواسم نبود.
- حالا فهمیدی چرا انقد آروم هستم؟
- اوهوم. فهمیدم. اما یه سوال دیگه. این خدا، خدای منم هست. پس چرا من آروم نمی شم؟
- در جوابت می تونم یه سوال ازت بپرسم؟
- بفرما.
- تو وقتی خیلی تشنه هستی ، چه چیزی عطشت رو برطرف می کنه؟
- خب معلوم دیگه ؛ یه لیوان آب.
- پس مطمئنی و با تمام وجودت قبول داری که آب تشنگی رو رفع می کنه؟
- بله.
- خب ، حالا فرق آروم شدن من و آروم نشدن خودت رو فهمیدی؟؟؟
- نه ، آخه آب با خدا چه ربطی بهم داره. بیشتر توضیح بده.
- شایان جان ، فرق من با تو اینه که من مطمئن هستم و با تمام وجودم قبول دارم که خدا حواسش به من هست و نمی زاره بدون حکمت اتفاقی برام بیفته.
شایان که از این جواب رنگ در رخسار نداشت و کاملاً آشفته شده بود. با صدایی لرزان پرسید:
- این اطمینان رو از کجا بیارم؟
- کار سختی نیست. فقط باید باور داشته باشی.
- باور؟ چی رو؟
- مگه تو باور نداری که آب عطش رو برطرف می کنه. همون طور هم باید خدا رو باور کنی. از ته قبلت.
- آخه چه جوری؟
- زیاد خودت رو درگیر نکن. باید باور کنی که همه چیز دست خداست، خدا همه جا هست، همه ی کارهای ما رو می بینه و حرفای ما رو می شنوه. هر اتفاقی می افته به خواست خدا و دلیلش حکمت خداست. اون وقته که دیگه از هیچ چیزی نمی ترسی حتی مرگ. اون وقته که همه جا دلت آرومه و ترسی نداری. و مطمئنی که یکی رو داری که درددلت رو می شنوه و کمکت می کنه. حالا فهمیدی چجوری باید به باور برسی؟
- آره، فهمیدم علی. فهمیدم.
- شایان جان ، چرا گریه می کنی؟
- از خودم متنفرم. این همه سال غافل بودم از چنین خدایی. یعنی من رو می بخشه؟
- چرا نبخشه؟ خدا مهربون تر از اون چیزی هس که فکرش رو بکنی.
- علی ، من می خوام توبه کنم. قول می دم دیگه حتی یه لحظه از یادش نبرم. الآن می تونم باهاش حرف بزنم؟
- آره معلومه که میشه. خدا خودش گفته : قُل اُدعونی اَستَجبلکم. پاشو دو رکعت نماز شکر بخون و هرچی تو دلت داری بهش بگو.
شایان بدون هیچ درنگی برای آغاز یک سفر بی انتها به مقصد آسمان حرکت کرد. او آن شب اولین و زیباترین نماز عمرش را خواند. بعد از اتمام نمازش این شایان دیگر آن شایان نبود. انگار طوفانی در درونش وزیده بود که تمام حالات و رفتار و افکارش را دگرگون کرده بود. او شجاع شده بود ، چون می دانست فرمانده و فرماندار کسی است که همیشه مراقب سربازانش است.
آن دو تا اذان صبح بیدار ماندند و بعد از خواندن نماز صبح در داخل ماشین از خستگی ناخواسته خوابشان برد. صبح که بیدار شدند:
- علی ! علی ! بیدار شو. بیدار شو. معجزه. معجزه شده!
- چی شده؟ معجزه؟
- بیا ببین.
- نه! خدای من ! خدایا شکرت.
زمانی که خواب بودند، طوفانی دیگر جاده را از شن و ماسه پاک کرده بود.
- علی زود سوار شو.باید بریم.
- بر می گردیم یا می ریم شمال؟
- هیچکدوم.
- دیشب سر نمازم ، از خدا خواستم که اگه از این جا نجاتمون بده مستقیم می ریم مشهد.
- واقعاً ؟ بهت حسودیم شد.
- چرا ؟
- تو نه تنها خدا رو باور کردی که عاشقشم شدی. دمت گرم .
آنها اکنون عازم شهر خورشید هشتم بودند. کلاس درس بیابان به پایان رسیده بود اما این تازه آغاز دوره ی تحصیل علی و شایان بود. در ادامه سفر اتفاقاتی عجیب تر و آموزنده تر در انتظارشان بود ...
« الا بذکر الله تطمئن القلوب »