سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم دنیا همچون سوارانند که در خوابند و آنان را مى‏رانند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :21
بازدید دیروز :0
کل بازدید :30745
تعداد کل یاداشته ها : 19
103/2/26
10:7 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
سیدحسین اعتصامی[0]
عمرم به سر رسید نشد یارتان شوم آقا نشد که لایق دیدارتان شوم غفلت بساط کرد سر راه طفل دل وایَم نشد که راهیِ بازارتان شوم واصل اگر به عَرضه حسن تو می شدم چیزی نداشتم که خریدارتان شوم باری ز دوش حضرتتان بر نداشتم شرمنده ام که تا به کجا بارتان شوم ای حیدر زمانه غریبت گذاشتیم در روز غم ولی نشد عمارتان شوم با آنکه سر شکسته و سر خورده مانده ام اذنم بده فدایی و سردارتان شوم ماه خدا رسید و دلم آرزو نمود مهمان کنار سفره افطارتان شوم در روز انتقام شهیدان کربلا آقا اجازه هست ز انصارتان شوم در بین روزه و عطش و اشک و شور و شین یک ذکر مستجاب بگویم فقط حسین

خبر مایه

باور(داستان کوتاه)

نوشته :غلامعباس حسینی دانش آموز کلاس سوم ادبیات وعلوم انسانی

آزمون کنکور چند روزی می شود که به پایان رسیده و علی پس از ماه ها تلاش دست از مطالعه برداشته است و استراحت می کند.

در یک روز گرم تابستانی در حالی که علی خواب است؛ تلفن همراهش زنگ می خورد:

-       الو

-       الو ، سلام

-       سلام ، شایان تو هستی؟!!

-       وا علی خوابی ؟ چه وقته خوابه ؟؟؟

-       آره خب ، کاری داشتی زنگ زدی؟

-       آره ، آره ؛ راستی علی ! حالا که از دست کنکور راحت شدیم ، من قصد دارم یه سفر برم شمال که هم خستگی این چند وقت از بین بره هم یه حال و هوایی عوض کرده باشم.

-       خب اینا چه ربطی به من داره ؟

-       ای بابا ! هنوز خوابیا. می خوام باهم بریم. تنهایی که مزه نمیده.می یای؟

-       اومدن رو که می یام اما اجازه پدر و مادرم شرطه.

-       باشه. شب خبرش رو بده. خداحافظ.

-       خداحافظ.

شب:

-       علی پسرم ، چرا غذا نمیخوری؟!

-       شایان می خواد بره شمال به منم پیشنهاد داده که همسفرش بشم. اما من گقتم باید قبلش اجازه ی پدر ومادرم رو بگیرم. حالا شما اجازه می دین؟

-       چرا که نه. بله پسرم اجازه ی من رو داری.

-       مامان شما چی؟ اجازه هست؟

-       خب وقتی پدرت اجازه می ده، من مگه می تونم اجازه ندم. برو پسرم. خستگی این چند وقت رو در بیار و با روحیه ای عالی برای شروع دانشگاهت برگرد.

علی ، بعد از گرفتن اجازه ی پدر و مادر خود ، با شایان تماس گرفت و قرار گذاشتند که فردای همان روز بعد از طلوع آفتاب حرکت کنند.

-       زود باش علی الآن شایان می رسه.

-       باشه مامان. دارم چک می کنم همه چیز رو برداشتم.

-       وای ! صدای زنگ در اومد. شایان رسید. پسرم وقته رفتنه.

-       اومدم مامان.

-       بیا پسرم از زیر قرآآآآن رد شو ...

علی از پدر و مادرش خداحافظی کرد و برای آغاز سفر از خانه خارج شد.

-       سلام.

-       سلام شایان. ببخشید معطل شدی.

-       خواهش می کنم. زود باش بریم. ماشین سر کوچه پارکه.

-       چی ماشین؟ کدوم ماشین؟

-       ماشین بابام رو قرض گرفتم. نمی خواستی که با اتوبوس بریم؟!

-       چرا. اما حالا که ماشین جور شده چه بهتر. راستی مگه تو راه رو بلدی؟

-       معلومه که بلدم. هزار بار این راه رو رفتم و برگشتم.

-       خیالم راحت شد. آخه از کرمان تا شمال خیلی راه هست.

-       نگران نباش. بیا بریم.

و سفر این دو دوست آغاز شد. پس از چند ساعت پیمودن راه و دور شدن از شهر، علی رو به شایان گفت:

-       شایان خواهش می کنم ، یه جا بایست.

-       چرا علی ، چیزی شده ؟حالت بده ؟؟؟

-       نه ، نه ، ظهر شده ، می خوام نماز بخونم.

-       اوه پسر اینجا هم دست بر نمی داری؟ الآن وسط بیابون کجا نگه دارم؟!

-       شایان جان ، خواهش کردم. قول می دم زود بخونم.

-       باشه بفرما. برو پایین و نمازت رو بخون.

-       ممنون، تو نمی خونی؟

-       من؟ نه. یعنی فعلاً نه. می دونی سرم یکم درد می کنه، نمی تونم جا به جا بشم.

-       باشه. هر جور راحتی.

علی با خلوصی عاشقانه غرق خواندن نمازش بود و شایان متعجب و متحیر غرق نگاه کردن نماز خواندن علی. برای شایان سؤال هایی پیش آمده بود، اما پس از اتمام نمازِ علی، چیزی به روی خود نیاورد و به راه خود ادامه دادند.

چند ساعتی گذشته بود که ناگهان هر دوی آنها متوجه چیز عجیبی شدند:

-       شایان اون چیه که داره سمت ما می یاد؟

-       نمی دونم. اما خیلی بزرگه.

-       داره با سرعت نزدیک می شه.

-       ای وای علی! این تو طوفان شن هست.

-       حالا چی می شه؟

-       باید همین جا صبر کنیم تا طوفان تموم بشه.

-       یا فاطمه زهرا ، خودت کمکمون کن.

چند دقیقه بعد ؛ سکوتی هولناک تمام فضا را فرا گرفته است و همه چیز به یک باره تغییر کرده بود. طوفان جاده را با شن و ماسه پوشانده است و هیچ مسیری پیدا نیست.

-       شایان ، شایان! تو خوبی؟؟؟

-       آره خوبم. ای وای ! جاده رو ببین ناپدید شده !

-       زود باش زنگ بزن به یکی کمک بخواه.

-       راست گفتی. الآن زنگ می زنم امداد بیاد.

-       خب چیه؟! چرا زنگ نمی زنی؟

-       علی گوشیم آنتن نمی ده. از تو آنتن داره؟

-       ای بابا. نه از منم قطع شده.

-       بد بخت شدیم. وسط بیابون گیر افتادیم.

علی و شایان بدون آب و غذای کافی گرفتار غول بی رحم بیابان شده بودند. خورشید هم که تاب دیدن این واقعه را نداشت؛ کم کم غروب کرد.

-     چی شده علی؟ چرا از ماشین می ری پایین؟ خطرناکه نرو.

-     نترس، وقته نماز هستش. میخوام نماز بخونم.

-     عجبا ! جای این که بشینی فک کنی چجوری از این جا خلاص بشیم میخوای نماز بخونی.

-     به چی فک کنم؟ اتفاقی هست که افتاده. الآن تنها یه راه برامون مونده.

-     چه راهی؟

-     توکل.

علی مشغول نماز خواندن شد اما شایان نمی توانست درک کند علی به چه چیزی دل بسته است و چگونه می تواند آن قدر آرام باشد.

چند ساعتی از غروب گذشته است. به پیشنهاد علی برای فرار از سرمای شدید شب کویر و در امان ماندن از هجوم حیوانات وحشی کنار ماشین آتش روشن کردند. و اندک آب و غذایی که داشتند را جیره بندی کردند و در کنار آتش به خوردن سهم غذای آن شب شان پرداختند.

-       علی چندتا سؤال ازت دارم.

-       بپرس.

-       تو چطور می تونی در چنین شرایطی این جوری آروم باشی؟!

-       چون من یه دوست دارم که نمی زاره نگران و بی قرار بشم. حتی در سخت ترین شرایط.

-       دوست؟ منظورت منم؟ نه بابا. من که خودم دارم از ترس می میرم.

-       نه ، منظورم تو نبودی.

-       من نیستم؟!! پس اون کیه؟ بدون من و تو که کس دیگه ای اینجا نیست.

-       چرا هست. اون همین جاست. کنار من و تو.

-       علی داری منو می ترسونی! اینجا کسی نیست.

-       شایان جان حواست کجاست. منظورم خداس.

-       خدا ؟! آره . از ترس اصلاً حواسم نبود.

-       حالا فهمیدی چرا انقد آروم هستم؟

-       اوهوم. فهمیدم. اما یه سوال دیگه. این خدا، خدای منم هست. پس چرا من آروم نمی شم؟

-       در جوابت می تونم یه سوال ازت بپرسم؟

-       بفرما.

-       تو وقتی خیلی تشنه هستی ، چه چیزی عطشت رو برطرف می کنه؟

-       خب معلوم دیگه ؛ یه لیوان آب.

-       پس مطمئنی و با تمام وجودت قبول داری که آب تشنگی رو رفع می کنه؟

-       بله.

-       خب ، حالا فرق آروم شدن من و آروم نشدن خودت رو فهمیدی؟؟؟

-       نه ، آخه آب با خدا چه ربطی بهم داره. بیشتر توضیح بده.

-       شایان جان ، فرق من با تو اینه که من مطمئن هستم و با تمام وجودم قبول دارم که خدا حواسش به من هست و نمی زاره بدون حکمت اتفاقی برام بیفته.

شایان که از این جواب رنگ در رخسار نداشت و کاملاً آشفته شده بود. با صدایی لرزان پرسید:

-       این اطمینان رو از کجا بیارم؟

-       کار سختی نیست. فقط باید باور داشته باشی.

-       باور؟ چی رو؟

-       مگه تو باور نداری که آب عطش رو برطرف می کنه. همون طور هم باید خدا رو باور کنی. از ته قبلت.

-       آخه چه جوری؟

-       زیاد خودت رو درگیر نکن. باید باور کنی که همه چیز دست خداست، خدا همه جا هست، همه ی کارهای ما رو می بینه و حرفای ما رو می شنوه. هر اتفاقی می افته به خواست خدا و دلیلش حکمت خداست. اون وقته که دیگه از هیچ چیزی نمی ترسی حتی مرگ. اون وقته که همه جا دلت آرومه و ترسی نداری. و مطمئنی که یکی رو داری که درددلت رو می شنوه و کمکت می کنه. حالا فهمیدی چجوری باید به باور برسی؟

-       آره، فهمیدم علی. فهمیدم.

-       شایان جان ، چرا گریه می کنی؟

-       از خودم متنفرم. این همه سال غافل بودم از چنین خدایی. یعنی من رو می بخشه؟

-       چرا نبخشه؟ خدا مهربون تر از اون چیزی هس که فکرش رو بکنی.

-       علی ، من می خوام توبه کنم. قول می دم دیگه حتی یه لحظه از یادش نبرم. الآن می تونم باهاش حرف بزنم؟

-       آره معلومه که میشه. خدا خودش گفته : قُل اُدعونی اَستَجبلکم. پاشو دو رکعت نماز شکر بخون و هرچی تو دلت داری بهش بگو.

شایان بدون هیچ درنگی برای آغاز یک سفر بی انتها به مقصد آسمان حرکت کرد. او آن شب اولین و زیباترین نماز عمرش را خواند. بعد از اتمام نمازش این شایان دیگر آن شایان نبود. انگار طوفانی در درونش وزیده بود که تمام حالات و رفتار و افکارش را دگرگون کرده بود. او شجاع شده بود ، چون می دانست فرمانده و فرماندار کسی است که همیشه مراقب سربازانش است.

آن دو تا اذان صبح بیدار ماندند و بعد از خواندن نماز صبح در داخل ماشین از خستگی ناخواسته خوابشان برد. صبح که بیدار شدند:

-       علی ! علی ! بیدار شو. بیدار شو. معجزه. معجزه شده!

-       چی شده؟ معجزه؟

-       بیا ببین.

-       نه! خدای من ! خدایا شکرت.

زمانی که خواب بودند، طوفانی دیگر جاده را از شن و ماسه پاک کرده بود.

-       علی زود سوار شو.باید بریم.

-       بر می گردیم یا می ریم شمال؟

-       هیچکدوم.

-       دیشب سر نمازم ، از خدا خواستم که اگه از این جا نجاتمون بده مستقیم می ریم مشهد.

-       واقعاً ؟ بهت حسودیم شد.

-       چرا ؟

-       تو نه تنها خدا رو باور کردی که عاشقشم شدی. دمت گرم .

آنها اکنون عازم شهر خورشید هشتم بودند. کلاس درس بیابان به پایان رسیده بود اما این تازه آغاز دوره ی تحصیل علی و شایان بود. در ادامه سفر اتفاقاتی عجیب تر و آموزنده تر در انتظارشان بود ...

« الا بذکر الله تطمئن القلوب »

 

 


95/5/26::: 8:58 ص
نظر()